دو خاطره از مادرم

۱. در اواخر عمر شريفش -دو ماه قبل از مرگ- هنگاميكه مادرم براي آخرين بار به زيارت مشهدالرضا(ع) مي‌رفت، من و بقيه‌ي بچه‌ها را جمع كرد و از ما حلاليت طلبيد. هنگامي كه مادرم به من گفت منو حلالم كن، اشكم ناخودآگاه سرازير شد و به او گفتم: مادرجان شما بايد ما را حلال كني. ما كه بچه بدي براي شما بوديم. پس شما ما رو ببخش. (شايد براي اولين باري است كه مادري از فرزندش حلاليت مي‌طلبد، هنوز به ياد آن جمله‌اش اشكم سرازير مي‌شود.)

 

۲. يادم هست هنگامي كه مادرم متوجه شد به بيماري سرطان گرفتار شده، خيلي راحت با اين مسئله كنار آمد و حتي در خلوت خودش خدا را شكرگذار بود. بارها شاهد بودم افرادي كه در گوشه و كنار ما زندگي مي‌كنند براي كوچكترين مشكلي از خدا گله و شكايت مي‌كنند و مي‌گويند حالا چرا ما؟ چرا خدا اين مشكل را براي كسي ديگر ايجاد نكرد. ليكن مادر عزيزم بارها و بارها در هر مرحله‌اي از زندگي چه شادي و چه غم، شكرگذار بود. با همين ايمان قوي او بود كه پنج سال تمام با بيماري مهلك سرطان مبارزه كرد و تا يك ماه قبل از مرگش تمام كارهاي شخصي‌اش را خودش به تنهايي انجام مي‌داد و فكر مي‌كنم نمازش را فقط در دو روز آخر كه به كما رفت نتوانست بخواند. راستش را بخواهيد بعضي مواقع احساس غرور مي‌كنم كه چنين مادري داشتم؛ ولي افسوس و صد افسوس كه .... .

شادي روح همه مادران سفر كرده به آسمان صلوات

چند جمله براي مادر

روزهايي كه بي مادرم شروع شد، اصلا نمي‌ارزد به شب برسانم.

مادرجان، اگر يادم مي‌آمد آن زانوان هميشه رنجورت، آن دل هميشه نگرانت، آن چشمان هميشه مضطرب و قد خميده‌ات را، هرگز صدايم را بلند نمي‌كردم.

بوسه بر دست پدر واجب است، اما بوسه بر پاي مادر واجب‌تر.

هر انساني عطري خاص دارد! گاهي برخي، عجيب بوي خدا مي‌دهند، مثل مادر.